افق روشن

لازمه انتقال فرهنگ، وجود ارتباط است

افق روشن

لازمه انتقال فرهنگ، وجود ارتباط است

خاطرات - شهید حسن باقری به روایت مادر

پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۸۵، ۰۸:۳۲ ب.ظ

مراسم ازدواج هم گرفتید؟

یک مهمانى ساده و مختصر با مهریه هزار تومان.

بعد از ازدواج کجا زندگى مى‏کردید؟

ابتدا منزل برادرشان بودیم.همسرم بعد از درمان بیمارى‏شان یک اتاق براى ما اجاره کردند که همانجا هم بچه‏دار شدیم.بعدش دوازده سال در خانه‏اى که متعلق به اداره بود زندگى کردیم تا بالاخره توانستیم در میدان خراسان خانه‏اى بخریم.

درآمد حاج آقا چقدر بود؟

روزهاى اول که غیر رسمى و به صورت روزمزد کار مى‏کردند، روزى 35 ریال و بعد از تولد دخترمان که فرزند اول بودند تا مدتها روزى چهل ریال حقوق داشتند.

چرخ زندگى با این حقوق مى‏چرخید؟

ناچار بودیم بسازیم. زندگى‏ها هم آن موقع خیلى ساده بود. البته من در یک خانواده‏اى بزرگ شده بودم که وضع مالى خوبى داشتیم ولى بعد از ازدواج خیلى با قناعت زندگى مى‏کردیم و من هیچ گاه این موضوع را به روى شوهرم نمى‏آوردم. خدا کمک مى‏کرد و سعى مى‏کردیم تا ظاهر زندگى‏مان را حفظ کنیم. البته بعدها اوضاعمان بهتر شد. خود من هم تا 25 سال کار خیاطى مى‏کردم و گاهى طورى مى‏شد که درآمد من ۵/۱ برابر شوهرم بود.

«آقا غلامحسین» بچه چندم بودند؟

بچه دوم و پسر اول 25 اسفند 1334 به دنیا آمد.

آن موقع ما در میدان ارک ساکن بودیم و غلامحسین در بیمارستان «مادر» واقع در پیچ شمیران به دنیا آمد.

اسم ایشان را چه کسى انتخاب کرد؟

خودم.

چرا غلامحسین؟

به علت بیمارى که من داشتم ایشان 7 ماهه دنیا آمدند که خیلى هم سخت بود. موقع تولد یک کیلو و هشتصد گرم وزن داشت. چون زمان تولد ایشان مصادف شد با سالروز تولد امام حسین(ع) از امام حسین خواستم تا این بچه سالم بماند و نذر کردم اسمش را غلامحسین بگذارم. خود غلامحسین هم ارادت خاصى به سیدالشهدا(ع) داشت و قبل از شهادت هم ذکر «یااباصالح» و «یااباعبدالله» مى‏گفت که من گفتم شرط غلامى‏اش را خوب به جا آورد.

اسم بقیه بچه‏ها را هم خودتان انتخاب کردید؟

بله، چون ارادت خاصى به ائمه، خصوصاً به امام حسین(ع) داشتیم دنباله اسم بچه‏ها را یک «حسین» اضافه کردم: غلامحسین، محمدحسین و احمدحسین. حاج‏آقا در انتخاب نام بچه‏ها مرا آزاد گذاشته بود.

غلامحسین چطور بزرگ شد؟

به شدت ضعیف بود و پوست نازکى داشت. چون بدن نحیفى داشت من برایش لباس ململ مى‏دوختم که نرم باشد و یک وقت پوستش را زخمى نکند. با این وجود قبل از پوشیدن لباس تمام بدن ایشان را با پنبه مى‏پوشاندم. تا یک ماه هم قدرت تکلم و صدا نداشت و موقع گریه فقط صورتش را جمع مى‏کرد ولى با کمک خدا کم کم بزرگ شد.

بقیه بچه‏ها هم همین‏طور ضعیف بودند؟

نه، وضعشان بهتر بود.

ایام تحصیل را چطور گذراند؟

دبستان را در مدرسه مترجم‏الدوله واقع در خیابان غیاثى که الان به نام شهید آیت‏الله سعیدى است گذراند.

بچه شلوغى بود یا نه؟خیلى اذیت مى‏کرد یا آرام بود؟

بله، خیلى شلوغ بود.اذیت هم گاهى مى‏کرد ولى من صبر مى‏کردم و سعى داشتم با او راه بیایم.

این تحرک بیش از حد از چه سنى شروع شد؟

از همان موقع که راه افتاد به شدت پرتحرک بود. هم‏بازى‏هاى زیادى هم داشت.

اهل دعوا بود؟

کم و بیش، ولى چون از او پشتیبانى نمى‏کردیم کم کم فهمید که نباید دعوا کند. یکى دو مورد که از او شکایت شد درب منزل، من گفتم بروید خودتان مشکلتان را حل کنید اگر شما را زده شما هم او را بزنید.

در چه سنى بود؟

شش، هفت ساله بود.

شده بود که شما را به مدرسه احضار کنند؟

بله، یک بار که به دبیرستان مروى مى‏رفت. قضیه از این قرار بود که وقتى مهمانى از خارج مى‏آمد ، بچه‏ها را براى اجراى مراسم تشریفات و رژه مى‏بردند. در یکى از این مراسمات ایشان اعتراض کرده بود که همین باعث شده بود تا او را از مراسم اخراج کردند و از همانجا از او کینه به دل گرفتند. بعد به بهانه درگیرى با یکى از همکلاسى‏هایش، مرا خواستند. وقتى رفتم در دفتر دبیرستان، معاون آموزشگاه سیلى محکمى به صورت غلامحسین زد که جاى انگشتش ماند و من خیلى ناراحت شدم.

کارى هم کردید؟

نه، اگر حرفى مى‏زدیم، اخراجش مى‏کردند.

آن سال‏ها روحیاتش چطور بود؟

شوخ طبع بود ولى پرحرف نبود. اصلاً مسائل و ناراحتى‏هاى بیرون را منتقل نمى‏کرد.

رابطه‏اش با برادرانش چطور بود؟

اوایل که سنشان کم بود، با هم دعوا مى‏کردند. یک بار که با یکى از برادرانش دعوا کرده بود وقتى نزد من آمدند، گفتم این طورفایده ندارد شما باید طورى همدیگر را بزنید که خونین و مالین شوید! همین طور با تعجب من را نگاه مى‏کردند و بالاخره منظورم را فهمیدند و دیگر پیش نیامد که دعوا کنند.

از شما حساب مى‏بردند؟

بله، هم حساب مى‏بردند و هم رویم حساب مى‏کردند! با من راحت بودند. من هم سعى مى‏کردم با دوستى مسائل را حل کنم. بعضى مواقع ایجاب مى‏کرد که تنبیهشان کنم اما نه به صورت جدى.

نماز را چه کسى یادش داد؟

پدرش، مرتب بچه‏ها را با خودش به مسجد مى‏برد.

نسبت به دوستانش چطور رفتار مى‏کرد؟

از دوران دبیرستان هر وقت مى‏آمد با خودش مهمان مى‏آورد. خیلى هم حساس بود. اول درهاى منزل را مى‏بست و دوستانش را مى‏برد طبقه بالا و بعد درها را باز مى‏کرد. روى دوستانش کار فرهنگى و اخلاقى مى‏کرد و سعى داشت تا خودش هم از آنها استفاده ببرد. سردار جعفرى هم در خاطراتش تعریف مى‏کند که هر موقع براى گزارش مى‏آمدیم تهران، آخر شب ما را با اصرار مى‏برد منزل خودشان.

قبل از انقلاب کار هم مى‏کرد تا درآمد شخصى داشته باشد؟

نه، من اجازه نمى‏دادم.

چرا؟

چون از نظر اخلاقى نمى‏دانستم شخصى که پیش او کار مى‏کند چطور آدمى است. به بچه‏هایم اجازه نمى‏دادم خیلى منزل کسى بروند، مى‏گفتم شما دوستانتان را بیاورید منزل خودمان. از دور هم کنترلشان مى‏کردم. همین غلامحسین با پسرى دوست شد و بعد که صلاحیت نداشت وقتى به او تذکر دادم و مشخصات دوستش را هم جزء به جزء گفتم جوابى نداد و فهمید که من حواسم جمع است بعد از آن در انتخاب دوستانش خیلى دقت مى‏کرد.

این قضیه چه سالى بود؟

غلامحسین کلاس اول یا دوم دبیرستان بود. مراقبت‏هایم از دور بود تا هم شخصیتشان حفظ شود هم از راه راست منحرف نشوند. خودم آنها را گردش مى‏بردم. گاهى هم حتى سینما مى‏رفتیم اول در مورد فیلم‏ها بررسى مى‏کردم و بعد از سلامت فیلم مطمئن مى‏شدم. مى‏بردمش سینما.

قبل از انقلاب در خانواده و نزدیکان افراد سیاسى داشتید؟

بله، افرادى که سیاسى بودند ولى مذهبى نبودند. یکى از پسرعموهایم چاپخانه‏اى داشت که در آن علیه رژیم چیزى چاپ کرده بود و به همین دلیل هم دستگیر شد.

فضاى منزل سیاسى بود؟

بله، خصوصاً غلامحسین از اول خیلى نسبت به مسایل روشن بود و اگر چیزى مى‏فهمید در منزل هم بازگو مى‏کرد.

با توجه به اینکه همسرتان شغل دولتى داشتند شما را از این بحث‏ها پرهیز نمى‏دادند؟

با اینکه بیرون از منزل با کسى که اعتماد نداشتیم صحبت نمى‏کردیم ولى با این حال همسرم را به خاطر انقلابى بودن با 25 سال سابقه خدمت مجبور به بازنشستگى کردند.
فعالیت‏هاى اجتماعى آقاغلامحسین طور بود؟

خیلى اهل معاشرت بود، در بچگى هیاتى داشتند که در منازل برگزار مى‏شد بعدها هم در دوران جوانى در مسجد فعالیت زیادى داشت. در مسجد حیدریه کتابخانه‏اى تاسیس کردند که هنوز هم فعال است.

مقلد چه کسى بودید؟

اول آیت‏الله بروجردى بعد آیت‏الله خویى و از سال 55 یا 56 امام خمینى(ره).

آیا قبل از آن شناختى نسبت به حضرت امام داشتید؟

مسجد محل ما (مسجد حیدریه) امام جماعتى داشت به نام آقاى تهرانى که مرد بسیار خوبى بود. ایشان مقلد آیت‏الله خویى بودند و چون آیت‏الله بروجردى که ما مقلد ایشان بودیم فوت کرده بودند به ما گفتند که آیت‏الله خویى و آیت‏الله خمینى همطراز هم هستند و چون بیشتر رساله‏هاى دست من متعلق به آیت‏الله خویى بود و مردم محل هم اکثراً مقلد ایشان بودند ما هم ایشان را انتخاب کردیم. بعدها فهمیدیم که مجتهد باید نسبت به زمان و مکان به خوبى آگاهى داشته باشد. از طرفى هم مسائل مربوط به امام(ره) و انقلاب را که دیدیم مقلد ایشان شدیم.

غلامحسین دانشگاه را چطور قبول شد؟

وقتى براى دانشگاه کنکور داد (آن زمان هر دانشگاهى جداگانه کنکور مى‏گرفت) ایشان در هشت دانشگاه و دانشکده و زبانکده قبول شد. از جمله دانشگاه قضایى قم که نرفت.

چرا؟

مى‏گفت بر فرض که من قاضى هم بشوم در این رژیم چطور مى‏توانم قضاوت کنم. همه این رشته‏ها را رها کرد و رفت ارومیه رشته کشاورزى و دامپرورى . وقتى علت را از او پرسیدم گفت: مى‏خواهم از محیط تهران دور باشم. محیط تهران را از نظر مذهبى آلوده مى‏دانست؛ خصوصاً وضع حجاب زنان را.

آنجا هم فعالیت سیاسى داشت؟

بله، به همین خاطر در آنجا با اساتید درگیر لفظى شده بود و یک بار به من گفتند که برو ارومیه و به او بگو که درسش را بخواند و به سیاست کارى نداشته باشد من هم گفتم این کار را نمى‏کنم. او عاقل است و بالغ و خودش مى‏داند چه کار باید بکند، فقط به او گفتم مراقب باش گیر نیفتى چون این را نمى‏توانم تحمل کنم.بعد از یک سال و نیم (سه ترم) در نمرات او دستکارى شد و او را مشروط و از دانشگاه اخراج کردند.

بعد از اخراج چه کرد؟

به تهران آمد و جهت انجام خدمت سربازى به ایلام اعزام شد که این مصادف شد با زمان انقلاب. وى آنجا هم روى سربازها کار مى‏کرد و به همین خاطر او را از بقیه جدا کردند و شد راننده یک گروهبان. بعد از فرمان حضرت امام مبنى بر فرار سربازها از پادگانها، او هم فرار کرد و به تهران آمد، بعد هم رفت داخل انقلاب طورى که ما کمتر او را مى‏دیدیم. بعد از پیروزى انقلاب هم چون رشته‏اش ریاضى بود بیست روز درس خواند و در رشته قضایى دانشگاه تهران قبول شد.

چه سالى؟

فکر مى‏کنم سال 58 بود. هم درس خواند و هم در جهادسازندگى و سپاه‏پاسداران انقلاب اسلامى فعالیت مى‏کرد و اولین کسى بود که در روزنامه »جمهورى اسلامى« مقاله مى‏نوشت. یک ترم در دانشگاه تهران درس خواند و وقتى انقلاب فرهنگى شد، یکسره به سپاه رفت و بعد هم جنگ. از روز اول جنگ هم رفت اهواز.

چگونه از ورودش به سپاه مطلع شدید؟

بعد از مدتى خودش گفت که وارد سپاه شده و قصد دارد براى جنگ به اهواز برود.
جلویش را نگرفتید؟

نه.

نمى‏گفتند با این قد و قواره مى‏خواهد بجنگد؟ چون سن و سالش خیلى کمتر نشان مى‏داد.

همینطور است. حتى آقا (رهبر انقلاب) زمانى که رئیس جمهور بودند و تشریف آوردند منزل ما، خاطره‏اى نقل کردند که براى خود من هم جالب بود. ایشان فرمودند: «وقتى براى سرکشى و اطلاع از اوضاع به منطقه رفته بودم در اتاق جنگ یکى از برادران ارتش مشغول شرح دادن منطقه و جنگ بود و بعد از آن قرار شد تا یکى از فرماندهان سپاه هم توضیحاتى بدهد. دیدم که یک جوان لاغر و نحیف که سنش 17، 18 سال نشان مى‏داد وارد اتاق شد رفت پاى نقشه. من خیلى جا خوردم. دور تا دورم ارتشى‏هاى استخوان خرد کرده نشسته بودند؛ با خودم گفتم این جوان چه حرفى براى گفتن دارد. ولى وقتى ایشان شروع به توضیح دادن کردند و مسایل مرز و نفرات و اوضاع منطقه را بازگو نمودند براى من خیلى جالب بود که یک جوان این قدر اطلاعات و حافظه قوى داشته باشد. حسابى سربلند شدم».
راستش من تا دوران دبیرستانش از میزان هوش و حافظه‏اش زیاد خبر نداشتم، ولى وقتى کنکور مى‏خواند و دیدم که چند جا قبول شده براى من مسجل شد که ایشان از هوش بالایى برخوردار است.

از کارهایى که در جبهه مى‏کرد خبر داشتید؟

نه زیاد. هر موقع که از او مى‏پرسیدیم در جبهه چه کار مى‏کنید، مى‏گفت: اى... هستیم ، مى‏پلکیم!

چیز خاصى شنیده بودید؟

چون همیشه خودش رانندگى مى‏کرد، یک بار بعد از چند شب بى‏خوابى هنگام رانندگى خوابش برده و تصادف کرده بود که آوردنش بیمارستان اصفهان. بعد از آن حادثه دیگر اجازه ندادند خودش رانندگى کند. در کل کم و بیش چیزهایى مى‏گفت ولى نه به‏طور کامل و شفاف؛ بیشتر مردم مى‏گفتند. وقتى هم که مى‏آمد چون زمان فعالیت منافقین بود، یکى از جوانان محل ما که شهید هم شد، بسیجى‏هاى محل را جمع مى‏کرد تا از منزل ما محافظت کنند تا مبادا آسیبى به او برسد. این قضیه را بعدها فهمیدیم. مردم خیلى مراقب او بودند.

یعنى شما نمى‏دانستید که ایشان فرمانده است؟

به آن صورت نمى‏دانستیم. این موضوع را بعد از شهادتش فهمیدیم. من زیاد اهل دخالت در کارهایش نبودم و سوالى هم نمى‏کردم.

پدرش هم نمى‏دانست؟

نه به آن صورت، فقط یک بار که منطقه رفته بود، یه چیزهایى فهمیده بود. گویا آنجا مشغول کارهاى خدماتى بوده وقتى او را مى‏بینند جلویش را مى‏گیرند و مى‏گویند حاج آقا چرا این کارها را انجام مى‏دهید. پسر شما براى خودش شخصیتى است. شما هم سن و سالى دارید.

به شما گفته بود حضرت امام(ره) را رو در رو مى‏بیند؟

نه، مى‏گفت جایى کار داریم، بعد مى‏فهمیدیم رفته‏اند پیش امام. همان روزى هم که فرزندش به دنیا آمد، براى گزارش به نزد امام رفته بودند. دوستانش به او گفتند: فرزند تو به دنیا آمده، اینجا چه کار مى‏کنى؟ و او مى‏گفت: فرزند را خدا داده، خودش هم او را حفظ خواهد کرد. من کار دارم، ماموریت دارم و باید بروم. وقتى هم غروب آمد منزل، من تلفنى از تولد فرزندش مطلع شده بودم. وقتى به او گفتم: چرا خانمت را تنها گذاشتى و آمدى؟ خیلى بى‏تفاوت گفت: ایرادى ندارد. حتى فرداى آن روز که من براى فرزندش یک‌سرى وسیله تهیه کرده بودم، خودش دست نزد، چون کار داشت. مرا سوار هواپیما کرد و فرستاد اهواز تا براى پرستارى از خانمش بروم.

همسرشان را چطور انتخاب کردند؟

گویا در اهواز بچه‏هاى سپاه گفته بودند یک دختر اهوازى هست که خانم خوبى است و در دانشگاه اهواز درس مى‏خواند، با انقلاب فرهنگى وارد سپاه شده و از پایه‏گذاران بسیج خواهران اهواز است. سه نوبت با ایشان صحبت کرد و بعد با من مشورت کرد من هم گفتم: بیشتر احتیاط کن تا بیشتر بشناسى‏اش. بعد فهمیدیم از یک خانواده اصیل جنوبى هستند و سید طباطبایى‏اند و همگى دخترانشان را فقط به سید داده‏اند و این اولین بار بود که دخترشان را به غیر سید مى‏دادند. چند وقت بعد رفتند خدمت آقاى جزایرى و یک صیغه یک ماهه خواندند. بعد آمدند تهران و در مجلس یکى از نمایندگان روحانى خطبه عقدشان را خواند. در کل خدمتش در جبهه، فقط پنج ماه مرخصى آمد. آن هم براى ازدواجش بود. همیشه مى‏گفت دوست دارم داماد حضرت زهرا(س) شوم تا به ایشان محرم باشم و روز قیامت من را به خیمه ایشان راه بدهند.

مهر خانمشان چقدر بود؟

یک دوره «وسایل‏الشیعه» که همان اول خرید و داد. هر چقدر هم ما اصرار کردیم خانمش به خریدن یک حلقه ششصد تومانى بسنده کرد.

جشن عروسى هم گرفتید؟

نه، فقط دو شب آقایان را دعوت کردیم چون دوستانش زیاد بودند و منزل ما هم کوچک بود دو شب پذیرایى کردیم. یک شب هم خانم‏ها.

آن موقع ساکن کجا بودید؟

میدان خراسان، خیابان 17 شهریور.

لباس عروس و داماد هم تهیه کردند؟

اصلاً. همان لباس معمولى.

خرج عروسى چقدر شد؟

تقریباً چهار هزار تومان.

فرزندشان دختر است یا پسر؟

دختر.

اسمى هم انتخاب کرده بود؟

گفته بود اگر دختر شد، نرگس و اگر پسر بود موسى.

نسبت به فرزندش چطور رفتار مى‏کرد؟ نباید زیاد پیش او بوده باشد.

در کل با همسرش یکسال و نیم زندگى کرد و موقع شهادت فرزندش چهار ماهه بود. ولى واقعاً بچه‏دوست بود، هنوز هم بعضى بچه‏هاى فامیل خاطراتى از او دارند که با آنها بازى مى‏کرد.

گریه‏اش را دیده بودید؟

نه، ولى دوستانش مى‏گفتند در جبهه وقتى روضه خوانده مى‏شد به شدت گریه مى‏کرد.

با شناختى که از او دارید، گویا خیلى اهل ابراز احساسات نبود؟

همین‏طور است. ولى به آقاى صادق آهنگران خیلى علاقمند بود و به نوحه‏سرایى ایشان اعتقاد داشت. مى‏گفت: وقتى قبل از عملیات ایشان مى‏خواند، 200 نفرمان به اندازه 400 نفر مى‏جنگند.

رفتن آخرش یادتان هست؟

معمولاً با راننده مى‏آمد. ولى آخرین بار وقتى ایشان را از دم در بدرقه کردم، یک لحظه یاد امام حسین(ع) افتادم که پشت سر حضرت على‏اکبر(ع) نگاه کردند و با حسرت قد و قامت ایشان را براى آخرین بار تماشا نمودند. روزهاى آخر خیلى هیکلش درشت‏تر شده بود. به خودم گفتم: توکل بر خدا. هر چه پیش آید خوش آید. همیشه خودم را آماده کرده بودم. چون گاهى هر سه پسرم با هم مى‏رفتند، برایم غیرمنتظره نبود. خدا هم یک صبر عجیبى به من داد. چون من ایشان را دیوانه‏وار دوست داشتم. بعد از شهادتش نه خودم لباس مشکى پوشیدم و نه اجازه دادم کسى بپوشد. مى‏گفتم شهید لباس مشکى ندارد. شهدا زنده‏اند.

خبر شهادتش را چطور به شما دادند؟

شب ساعت حدود 10/30 بود که تلفن زنگ زد. عروس دومم هم عقد کرده بود و منزل ما تشریف داشت. ما با هم طبقه بالا بودیم که من سراسیمه آمدم پایین. آقا محمدحسین پشت تلفن بود و به پدرش گفت که برادرم مجروح شده و مى‏خواهیم بیاوریمش تهران. همانجا بود که من متوجه شدم.

پیکر شهید را دیدید؟

بله. هم در سردخانه و هم در بهشت‏زهرا.

غسل داده شد یا با همان لباس دفن کردند؟

غسلش دادند، زمان غسل، من هم بودم.

زخم‌هایش را دیدید؟

زخم‏هاى زیادى داشت چون ترکش خورده بود. همان‏طور که مى‏دانید موقع شهادت اینها 8 نفر در سنگر بودند. غلام‏حسین برادرش را براى انجام کارى مى‏فرستد بیرون سنگر که یک خمپاره به سنگر اصابت مى‏کند. 2 تن مجروح مى‏شوند، 4 نفر در جا شهید شدند و ایشان هم یکى دو ساعت بعد شهید شدند.

خوابش را مى‏بینید؟

گه گاه.

هم‏صحبت هم مى‏شوید؟

گاهى هم‏صحبت هم مى‏شویم ولى خیلى جواب نمى‏دهد.

چیزى هم ازش خواستید؟

حدود یک سال پیش بود که گفتم: من را هم با خودت ببر. گفت: نه حالا زود است.

فکر مى‏کنید چه مسائلى در تربیت شهید باقری مؤثر بود؟

من کار خاصى نکردم. این‏طور نبود که مثلاً همیشه با وضو به ایشان شیر بدهم. فقط 2 تا موضوع را سعى کردم رعایت کنم. یکى طهارت، یعنى تلاش مى‏کردم زندگى و بچه‏ها همیشه پاک باشند. خیلى به نجس و پاکى مقید بودم. دوم هم حلال و حرام. چون درآمد پدرش کم بود و بچه‏ها هم محصل بودند و زندگى پررفت و آمدى هم داشتیم لذا من هم شروع به کار کردم و چون کارم خیاطى بود، سعى مى‏کردم تا کارم را به بهترین نحو انجام دهم. بهترین کار را تحویل مى‏دادم. هنوز هم بعضى از دوستان مى‏گویند که لباس چند سال قبل را که من برایشان دوختم، نگه داشته‏اند. پدرش هم اگر مى‏خواست مى‏توانست پول بیشترى بگیرد چون کارش طورى بود که مى‏توانست ولى نکرد و به همان حقوق مقدّر و حلال ساختیم. اینها فکر مى‏کنم مسائلى است که در تربیت ایشان نقش داشت.

در پایان اگر بخواهید شهید غلامحسین را در یک جمله مختصر تعریف کنید چه مى‏گویید؟

عقیده ایشان این بود که همه چیز از خداست و به خدا برمى‏گردد. تکیه کلامش هم آیه: «و ما رمیت اذرمیت و لکن الله رمی» بود.در وصیت‏نامه‏اش هم گفته بود: «برایم زیاد قرآن بخوانید، شهید گریه ندارد». هر وقت با خودش مهمان مى‏آورد به من مى‏گفت: «خانم، دست شما درد نکند، فقط دعا کن من شهید شوم». مى‏گفتم: من دعاى امام را تکرار مى‏کنم که مى‏فرمود: «ان‏شاءالله که پیروز شوید».

ما را دعا کنید.

محتاج دعاییم.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۵/۰۵/۱۲
روح اله قمری

نظرات  (۵)

موفق باشید
HAMI85.BLOGFA.COM
خاک بر سرت با این اعتراض نوشتنت!
۱۱ شهریور ۸۵ ، ۰۳:۱۶ گروه تفحص تفحص سیره شهدا
با عرض خسته نباشی به آقا روح الله - لطفا منبع مطالب را حتما ذکر کنید.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
سلام
سلام بر شهیدان قهرمان و غیرتمند این مرز و بوم
سلام بر ماداران و شیرزنان ایران زمین
سلام بر پدران دلاور و زهمت کش
مادر عزیزم سلام به جنابعالی که چنین فرزند برومندی تربیت کردی و در راه اسلام تقدیم کردی افتخار میکنم .
مادر عزیزم همیشه کسانی این دنیا را زود ترک می کنند که به آن دل نبسته اند راه رفتن - کار کردن - جنگیدن - خوردن - نشستن همه و همه خدای است با اینکه من شرمسار کم در خدمت جنگ بودم و لیاقت چیزی را نداشتم که نصیبم شود ولی حقیقت را بیان می کنم که به این شهدا حسودیم میشه ای کاش لیاقت این را داشتم که از این عزیزان می خواستم شفاعت ما را بکنند که حتی اینقدر خجلم که نمی توانم چنین تقاضای را بکنم
قدر مروارید را استخوان شکسته داند و بس
زحمت کش(اصلاحیه)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی