خاطرات - شهید حسن باقری به روایت مادر
مراسم ازدواج هم گرفتید؟
یک مهمانى ساده و مختصر با مهریه هزار تومان.
بعد از ازدواج کجا زندگى مىکردید؟
ابتدا منزل برادرشان بودیم.همسرم بعد از درمان بیمارىشان یک اتاق براى ما اجاره کردند که همانجا هم بچهدار شدیم.بعدش دوازده سال در خانهاى که متعلق به اداره بود زندگى کردیم تا بالاخره توانستیم در میدان خراسان خانهاى بخریم.
درآمد حاج آقا چقدر بود؟
روزهاى اول که غیر رسمى و به صورت روزمزد کار مىکردند، روزى 35 ریال و بعد از تولد دخترمان که فرزند اول بودند تا مدتها روزى چهل ریال حقوق داشتند.
چرخ زندگى با این حقوق مىچرخید؟
ناچار بودیم بسازیم. زندگىها هم آن موقع خیلى ساده بود. البته من در یک خانوادهاى بزرگ شده بودم که وضع مالى خوبى داشتیم ولى بعد از ازدواج خیلى با قناعت زندگى مىکردیم و من هیچ گاه این موضوع را به روى شوهرم نمىآوردم. خدا کمک مىکرد و سعى مىکردیم تا ظاهر زندگىمان را حفظ کنیم. البته بعدها اوضاعمان بهتر شد. خود من هم تا 25 سال کار خیاطى مىکردم و گاهى طورى مىشد که درآمد من ۵/۱ برابر شوهرم بود.
«آقا غلامحسین» بچه چندم بودند؟
بچه دوم و پسر اول 25 اسفند 1334 به دنیا آمد.
آن موقع ما در میدان ارک ساکن بودیم و غلامحسین در بیمارستان «مادر» واقع در پیچ شمیران به دنیا آمد.
اسم ایشان را چه کسى انتخاب کرد؟
خودم.
چرا غلامحسین؟
به علت بیمارى که من داشتم ایشان 7 ماهه دنیا آمدند که خیلى هم سخت بود. موقع تولد یک کیلو و هشتصد گرم وزن داشت. چون زمان تولد ایشان مصادف شد با سالروز تولد امام حسین(ع) از امام حسین خواستم تا این بچه سالم بماند و نذر کردم اسمش را غلامحسین بگذارم. خود غلامحسین هم ارادت خاصى به سیدالشهدا(ع) داشت و قبل از شهادت هم ذکر «یااباصالح» و «یااباعبدالله» مىگفت که من گفتم شرط غلامىاش را خوب به جا آورد.
اسم بقیه بچهها را هم خودتان انتخاب کردید؟
بله، چون ارادت خاصى به ائمه، خصوصاً به امام حسین(ع) داشتیم دنباله اسم بچهها را یک «حسین» اضافه کردم: غلامحسین، محمدحسین و احمدحسین. حاجآقا در انتخاب نام بچهها مرا آزاد گذاشته بود.
غلامحسین چطور بزرگ شد؟
به شدت ضعیف بود و پوست نازکى داشت. چون بدن نحیفى داشت من برایش لباس ململ مىدوختم که نرم باشد و یک وقت پوستش را زخمى نکند. با این وجود قبل از پوشیدن لباس تمام بدن ایشان را با پنبه مىپوشاندم. تا یک ماه هم قدرت تکلم و صدا نداشت و موقع گریه فقط صورتش را جمع مىکرد ولى با کمک خدا کم کم بزرگ شد.
بقیه بچهها هم همینطور ضعیف بودند؟
نه، وضعشان بهتر بود.
ایام تحصیل را چطور گذراند؟
دبستان را در مدرسه مترجمالدوله واقع در خیابان غیاثى که الان به نام شهید آیتالله سعیدى است گذراند.
بچه شلوغى بود یا نه؟خیلى اذیت مىکرد یا آرام بود؟
بله، خیلى شلوغ بود.اذیت هم گاهى مىکرد ولى من صبر مىکردم و سعى داشتم با او راه بیایم.
این تحرک بیش از حد از چه سنى شروع شد؟
از همان موقع که راه افتاد به شدت پرتحرک بود. همبازىهاى زیادى هم داشت.
اهل دعوا بود؟
کم و بیش، ولى چون از او پشتیبانى نمىکردیم کم کم فهمید که نباید دعوا کند. یکى دو مورد که از او شکایت شد درب منزل، من گفتم بروید خودتان مشکلتان را حل کنید اگر شما را زده شما هم او را بزنید.
در چه سنى بود؟
شش، هفت ساله بود.
شده بود که شما را به مدرسه احضار کنند؟
بله، یک بار که به دبیرستان مروى مىرفت. قضیه از این قرار بود که وقتى مهمانى از خارج مىآمد ، بچهها را براى اجراى مراسم تشریفات و رژه مىبردند. در یکى از این مراسمات ایشان اعتراض کرده بود که همین باعث شده بود تا او را از مراسم اخراج کردند و از همانجا از او کینه به دل گرفتند. بعد به بهانه درگیرى با یکى از همکلاسىهایش، مرا خواستند. وقتى رفتم در دفتر دبیرستان، معاون آموزشگاه سیلى محکمى به صورت غلامحسین زد که جاى انگشتش ماند و من خیلى ناراحت شدم.
کارى هم کردید؟
نه، اگر حرفى مىزدیم، اخراجش مىکردند.
آن سالها روحیاتش چطور بود؟
شوخ طبع بود ولى پرحرف نبود. اصلاً مسائل و ناراحتىهاى بیرون را منتقل نمىکرد.
رابطهاش با برادرانش چطور بود؟
اوایل که سنشان کم بود، با هم دعوا مىکردند. یک بار که با یکى از برادرانش دعوا کرده بود وقتى نزد من آمدند، گفتم این طورفایده ندارد شما باید طورى همدیگر را بزنید که خونین و مالین شوید! همین طور با تعجب من را نگاه مىکردند و بالاخره منظورم را فهمیدند و دیگر پیش نیامد که دعوا کنند.
از شما حساب مىبردند؟
بله، هم حساب مىبردند و هم رویم حساب مىکردند! با من راحت بودند. من هم سعى مىکردم با دوستى مسائل را حل کنم. بعضى مواقع ایجاب مىکرد که تنبیهشان کنم اما نه به صورت جدى.
نماز را چه کسى یادش داد؟
پدرش، مرتب بچهها را با خودش به مسجد مىبرد.
نسبت به دوستانش چطور رفتار مىکرد؟
از دوران دبیرستان هر وقت مىآمد با خودش مهمان مىآورد. خیلى هم حساس بود. اول درهاى منزل را مىبست و دوستانش را مىبرد طبقه بالا و بعد درها را باز مىکرد. روى دوستانش کار فرهنگى و اخلاقى مىکرد و سعى داشت تا خودش هم از آنها استفاده ببرد. سردار جعفرى هم در خاطراتش تعریف مىکند که هر موقع براى گزارش مىآمدیم تهران، آخر شب ما را با اصرار مىبرد منزل خودشان.
قبل از انقلاب کار هم مىکرد تا درآمد شخصى داشته باشد؟
نه، من اجازه نمىدادم.
چرا؟
چون از نظر اخلاقى نمىدانستم شخصى که پیش او کار مىکند چطور آدمى است. به بچههایم اجازه نمىدادم خیلى منزل کسى بروند، مىگفتم شما دوستانتان را بیاورید منزل خودمان. از دور هم کنترلشان مىکردم. همین غلامحسین با پسرى دوست شد و بعد که صلاحیت نداشت وقتى به او تذکر دادم و مشخصات دوستش را هم جزء به جزء گفتم جوابى نداد و فهمید که من حواسم جمع است بعد از آن در انتخاب دوستانش خیلى دقت مىکرد.
این قضیه چه سالى بود؟
غلامحسین کلاس اول یا دوم دبیرستان بود. مراقبتهایم از دور بود تا هم شخصیتشان حفظ شود هم از راه راست منحرف نشوند. خودم آنها را گردش مىبردم. گاهى هم حتى سینما مىرفتیم اول در مورد فیلمها بررسى مىکردم و بعد از سلامت فیلم مطمئن مىشدم. مىبردمش سینما.
قبل از انقلاب در خانواده و نزدیکان افراد سیاسى داشتید؟
بله، افرادى که سیاسى بودند ولى مذهبى نبودند. یکى از پسرعموهایم چاپخانهاى داشت که در آن علیه رژیم چیزى چاپ کرده بود و به همین دلیل هم دستگیر شد.
فضاى منزل سیاسى بود؟
بله، خصوصاً غلامحسین از اول خیلى نسبت به مسایل روشن بود و اگر چیزى مىفهمید در منزل هم بازگو مىکرد.
با توجه به اینکه همسرتان شغل دولتى داشتند شما را از این بحثها پرهیز نمىدادند؟
با اینکه بیرون از منزل با کسى که اعتماد نداشتیم صحبت نمىکردیم ولى با این حال همسرم را به خاطر انقلابى بودن با 25 سال سابقه خدمت مجبور به بازنشستگى کردند.
فعالیتهاى اجتماعى آقاغلامحسین طور بود؟
خیلى اهل معاشرت بود، در بچگى هیاتى داشتند که در منازل برگزار مىشد بعدها هم در دوران جوانى در مسجد فعالیت زیادى داشت. در مسجد حیدریه کتابخانهاى تاسیس کردند که هنوز هم فعال است.
مقلد چه کسى بودید؟
اول آیتالله بروجردى بعد آیتالله خویى و از سال 55 یا 56 امام خمینى(ره).
آیا قبل از آن شناختى نسبت به حضرت امام داشتید؟
مسجد محل ما (مسجد حیدریه) امام جماعتى داشت به نام آقاى تهرانى که مرد بسیار خوبى بود. ایشان مقلد آیتالله خویى بودند و چون آیتالله بروجردى که ما مقلد ایشان بودیم فوت کرده بودند به ما گفتند که آیتالله خویى و آیتالله خمینى همطراز هم هستند و چون بیشتر رسالههاى دست من متعلق به آیتالله خویى بود و مردم محل هم اکثراً مقلد ایشان بودند ما هم ایشان را انتخاب کردیم. بعدها فهمیدیم که مجتهد باید نسبت به زمان و مکان به خوبى آگاهى داشته باشد. از طرفى هم مسائل مربوط به امام(ره) و انقلاب را که دیدیم مقلد ایشان شدیم.
غلامحسین دانشگاه را چطور قبول شد؟
وقتى براى دانشگاه کنکور داد (آن زمان هر دانشگاهى جداگانه کنکور مىگرفت) ایشان در هشت دانشگاه و دانشکده و زبانکده قبول شد. از جمله دانشگاه قضایى قم که نرفت.
چرا؟
مىگفت بر فرض که من قاضى هم بشوم در این رژیم چطور مىتوانم قضاوت کنم. همه این رشتهها را رها کرد و رفت ارومیه رشته کشاورزى و دامپرورى . وقتى علت را از او پرسیدم گفت: مىخواهم از محیط تهران دور باشم. محیط تهران را از نظر مذهبى آلوده مىدانست؛ خصوصاً وضع حجاب زنان را.
آنجا هم فعالیت سیاسى داشت؟
بله، به همین خاطر در آنجا با اساتید درگیر لفظى شده بود و یک بار به من گفتند که برو ارومیه و به او بگو که درسش را بخواند و به سیاست کارى نداشته باشد من هم گفتم این کار را نمىکنم. او عاقل است و بالغ و خودش مىداند چه کار باید بکند، فقط به او گفتم مراقب باش گیر نیفتى چون این را نمىتوانم تحمل کنم.بعد از یک سال و نیم (سه ترم) در نمرات او دستکارى شد و او را مشروط و از دانشگاه اخراج کردند.
بعد از اخراج چه کرد؟
به تهران آمد و جهت انجام خدمت سربازى به ایلام اعزام شد که این مصادف شد با زمان انقلاب. وى آنجا هم روى سربازها کار مىکرد و به همین خاطر او را از بقیه جدا کردند و شد راننده یک گروهبان. بعد از فرمان حضرت امام مبنى بر فرار سربازها از پادگانها، او هم فرار کرد و به تهران آمد، بعد هم رفت داخل انقلاب طورى که ما کمتر او را مىدیدیم. بعد از پیروزى انقلاب هم چون رشتهاش ریاضى بود بیست روز درس خواند و در رشته قضایى دانشگاه تهران قبول شد.
چه سالى؟
فکر مىکنم سال 58 بود. هم درس خواند و هم در جهادسازندگى و سپاهپاسداران انقلاب اسلامى فعالیت مىکرد و اولین کسى بود که در روزنامه »جمهورى اسلامى« مقاله مىنوشت. یک ترم در دانشگاه تهران درس خواند و وقتى انقلاب فرهنگى شد، یکسره به سپاه رفت و بعد هم جنگ. از روز اول جنگ هم رفت اهواز.
چگونه از ورودش به سپاه مطلع شدید؟
بعد از مدتى خودش گفت که وارد سپاه شده و قصد دارد براى جنگ به اهواز برود.
جلویش را نگرفتید؟
نه.
نمىگفتند با این قد و قواره مىخواهد بجنگد؟ چون سن و سالش خیلى کمتر نشان مىداد.
همینطور است. حتى آقا (رهبر انقلاب) زمانى که رئیس جمهور بودند و تشریف آوردند منزل ما، خاطرهاى نقل کردند که براى خود من هم جالب بود. ایشان فرمودند: «وقتى براى سرکشى و اطلاع از اوضاع به منطقه رفته بودم در اتاق جنگ یکى از برادران ارتش مشغول شرح دادن منطقه و جنگ بود و بعد از آن قرار شد تا یکى از فرماندهان سپاه هم توضیحاتى بدهد. دیدم که یک جوان لاغر و نحیف که سنش 17، 18 سال نشان مىداد وارد اتاق شد رفت پاى نقشه. من خیلى جا خوردم. دور تا دورم ارتشىهاى استخوان خرد کرده نشسته بودند؛ با خودم گفتم این جوان چه حرفى براى گفتن دارد. ولى وقتى ایشان شروع به توضیح دادن کردند و مسایل مرز و نفرات و اوضاع منطقه را بازگو نمودند براى من خیلى جالب بود که یک جوان این قدر اطلاعات و حافظه قوى داشته باشد. حسابى سربلند شدم».
راستش من تا دوران دبیرستانش از میزان هوش و حافظهاش زیاد خبر نداشتم، ولى وقتى کنکور مىخواند و دیدم که چند جا قبول شده براى من مسجل شد که ایشان از هوش بالایى برخوردار است.
از کارهایى که در جبهه مىکرد خبر داشتید؟
نه زیاد. هر موقع که از او مىپرسیدیم در جبهه چه کار مىکنید، مىگفت: اى... هستیم ، مىپلکیم!
چیز خاصى شنیده بودید؟
چون همیشه خودش رانندگى مىکرد، یک بار بعد از چند شب بىخوابى هنگام رانندگى خوابش برده و تصادف کرده بود که آوردنش بیمارستان اصفهان. بعد از آن حادثه دیگر اجازه ندادند خودش رانندگى کند. در کل کم و بیش چیزهایى مىگفت ولى نه بهطور کامل و شفاف؛ بیشتر مردم مىگفتند. وقتى هم که مىآمد چون زمان فعالیت منافقین بود، یکى از جوانان محل ما که شهید هم شد، بسیجىهاى محل را جمع مىکرد تا از منزل ما محافظت کنند تا مبادا آسیبى به او برسد. این قضیه را بعدها فهمیدیم. مردم خیلى مراقب او بودند.
یعنى شما نمىدانستید که ایشان فرمانده است؟
به آن صورت نمىدانستیم. این موضوع را بعد از شهادتش فهمیدیم. من زیاد اهل دخالت در کارهایش نبودم و سوالى هم نمىکردم.
پدرش هم نمىدانست؟
نه به آن صورت، فقط یک بار که منطقه رفته بود، یه چیزهایى فهمیده بود. گویا آنجا مشغول کارهاى خدماتى بوده وقتى او را مىبینند جلویش را مىگیرند و مىگویند حاج آقا چرا این کارها را انجام مىدهید. پسر شما براى خودش شخصیتى است. شما هم سن و سالى دارید.
به شما گفته بود حضرت امام(ره) را رو در رو مىبیند؟
نه، مىگفت جایى کار داریم، بعد مىفهمیدیم رفتهاند پیش امام. همان روزى هم که فرزندش به دنیا آمد، براى گزارش به نزد امام رفته بودند. دوستانش به او گفتند: فرزند تو به دنیا آمده، اینجا چه کار مىکنى؟ و او مىگفت: فرزند را خدا داده، خودش هم او را حفظ خواهد کرد. من کار دارم، ماموریت دارم و باید بروم. وقتى هم غروب آمد منزل، من تلفنى از تولد فرزندش مطلع شده بودم. وقتى به او گفتم: چرا خانمت را تنها گذاشتى و آمدى؟ خیلى بىتفاوت گفت: ایرادى ندارد. حتى فرداى آن روز که من براى فرزندش یکسرى وسیله تهیه کرده بودم، خودش دست نزد، چون کار داشت. مرا سوار هواپیما کرد و فرستاد اهواز تا براى پرستارى از خانمش بروم.
همسرشان را چطور انتخاب کردند؟
گویا در اهواز بچههاى سپاه گفته بودند یک دختر اهوازى هست که خانم خوبى است و در دانشگاه اهواز درس مىخواند، با انقلاب فرهنگى وارد سپاه شده و از پایهگذاران بسیج خواهران اهواز است. سه نوبت با ایشان صحبت کرد و بعد با من مشورت کرد من هم گفتم: بیشتر احتیاط کن تا بیشتر بشناسىاش. بعد فهمیدیم از یک خانواده اصیل جنوبى هستند و سید طباطبایىاند و همگى دخترانشان را فقط به سید دادهاند و این اولین بار بود که دخترشان را به غیر سید مىدادند. چند وقت بعد رفتند خدمت آقاى جزایرى و یک صیغه یک ماهه خواندند. بعد آمدند تهران و در مجلس یکى از نمایندگان روحانى خطبه عقدشان را خواند. در کل خدمتش در جبهه، فقط پنج ماه مرخصى آمد. آن هم براى ازدواجش بود. همیشه مىگفت دوست دارم داماد حضرت زهرا(س) شوم تا به ایشان محرم باشم و روز قیامت من را به خیمه ایشان راه بدهند.
مهر خانمشان چقدر بود؟
یک دوره «وسایلالشیعه» که همان اول خرید و داد. هر چقدر هم ما اصرار کردیم خانمش به خریدن یک حلقه ششصد تومانى بسنده کرد.
جشن عروسى هم گرفتید؟
نه، فقط دو شب آقایان را دعوت کردیم چون دوستانش زیاد بودند و منزل ما هم کوچک بود دو شب پذیرایى کردیم. یک شب هم خانمها.
آن موقع ساکن کجا بودید؟
میدان خراسان، خیابان 17 شهریور.
لباس عروس و داماد هم تهیه کردند؟
اصلاً. همان لباس معمولى.
خرج عروسى چقدر شد؟
تقریباً چهار هزار تومان.
فرزندشان دختر است یا پسر؟
دختر.
اسمى هم انتخاب کرده بود؟
گفته بود اگر دختر شد، نرگس و اگر پسر بود موسى.
نسبت به فرزندش چطور رفتار مىکرد؟ نباید زیاد پیش او بوده باشد.
در کل با همسرش یکسال و نیم زندگى کرد و موقع شهادت فرزندش چهار ماهه بود. ولى واقعاً بچهدوست بود، هنوز هم بعضى بچههاى فامیل خاطراتى از او دارند که با آنها بازى مىکرد.
گریهاش را دیده بودید؟
نه، ولى دوستانش مىگفتند در جبهه وقتى روضه خوانده مىشد به شدت گریه مىکرد.
با شناختى که از او دارید، گویا خیلى اهل ابراز احساسات نبود؟
همینطور است. ولى به آقاى صادق آهنگران خیلى علاقمند بود و به نوحهسرایى ایشان اعتقاد داشت. مىگفت: وقتى قبل از عملیات ایشان مىخواند، 200 نفرمان به اندازه 400 نفر مىجنگند.
رفتن آخرش یادتان هست؟
معمولاً با راننده مىآمد. ولى آخرین بار وقتى ایشان را از دم در بدرقه کردم، یک لحظه یاد امام حسین(ع) افتادم که پشت سر حضرت علىاکبر(ع) نگاه کردند و با حسرت قد و قامت ایشان را براى آخرین بار تماشا نمودند. روزهاى آخر خیلى هیکلش درشتتر شده بود. به خودم گفتم: توکل بر خدا. هر چه پیش آید خوش آید. همیشه خودم را آماده کرده بودم. چون گاهى هر سه پسرم با هم مىرفتند، برایم غیرمنتظره نبود. خدا هم یک صبر عجیبى به من داد. چون من ایشان را دیوانهوار دوست داشتم. بعد از شهادتش نه خودم لباس مشکى پوشیدم و نه اجازه دادم کسى بپوشد. مىگفتم شهید لباس مشکى ندارد. شهدا زندهاند.
خبر شهادتش را چطور به شما دادند؟
شب ساعت حدود 10/30 بود که تلفن زنگ زد. عروس دومم هم عقد کرده بود و منزل ما تشریف داشت. ما با هم طبقه بالا بودیم که من سراسیمه آمدم پایین. آقا محمدحسین پشت تلفن بود و به پدرش گفت که برادرم مجروح شده و مىخواهیم بیاوریمش تهران. همانجا بود که من متوجه شدم.
پیکر شهید را دیدید؟
بله. هم در سردخانه و هم در بهشتزهرا.
غسل داده شد یا با همان لباس دفن کردند؟
غسلش دادند، زمان غسل، من هم بودم.
زخمهایش را دیدید؟
زخمهاى زیادى داشت چون ترکش خورده بود. همانطور که مىدانید موقع شهادت اینها 8 نفر در سنگر بودند. غلامحسین برادرش را براى انجام کارى مىفرستد بیرون سنگر که یک خمپاره به سنگر اصابت مىکند. 2 تن مجروح مىشوند، 4 نفر در جا شهید شدند و ایشان هم یکى دو ساعت بعد شهید شدند.
خوابش را مىبینید؟
گه گاه.
همصحبت هم مىشوید؟
گاهى همصحبت هم مىشویم ولى خیلى جواب نمىدهد.
چیزى هم ازش خواستید؟
حدود یک سال پیش بود که گفتم: من را هم با خودت ببر. گفت: نه حالا زود است.
فکر مىکنید چه مسائلى در تربیت شهید باقری مؤثر بود؟
من کار خاصى نکردم. اینطور نبود که مثلاً همیشه با وضو به ایشان شیر بدهم. فقط 2 تا موضوع را سعى کردم رعایت کنم. یکى طهارت، یعنى تلاش مىکردم زندگى و بچهها همیشه پاک باشند. خیلى به نجس و پاکى مقید بودم. دوم هم حلال و حرام. چون درآمد پدرش کم بود و بچهها هم محصل بودند و زندگى پررفت و آمدى هم داشتیم لذا من هم شروع به کار کردم و چون کارم خیاطى بود، سعى مىکردم تا کارم را به بهترین نحو انجام دهم. بهترین کار را تحویل مىدادم. هنوز هم بعضى از دوستان مىگویند که لباس چند سال قبل را که من برایشان دوختم، نگه داشتهاند. پدرش هم اگر مىخواست مىتوانست پول بیشترى بگیرد چون کارش طورى بود که مىتوانست ولى نکرد و به همان حقوق مقدّر و حلال ساختیم. اینها فکر مىکنم مسائلى است که در تربیت ایشان نقش داشت.
در پایان اگر بخواهید شهید غلامحسین را در یک جمله مختصر تعریف کنید چه مىگویید؟
عقیده ایشان این بود که همه چیز از خداست و به خدا برمىگردد. تکیه کلامش هم آیه: «و ما رمیت اذرمیت و لکن الله رمی» بود.در وصیتنامهاش هم گفته بود: «برایم زیاد قرآن بخوانید، شهید گریه ندارد». هر وقت با خودش مهمان مىآورد به من مىگفت: «خانم، دست شما درد نکند، فقط دعا کن من شهید شوم». مىگفتم: من دعاى امام را تکرار مىکنم که مىفرمود: «انشاءالله که پیروز شوید».
ما را دعا کنید.
محتاج دعاییم.
HAMI85.BLOGFA.COM