ادبی - داستان زندگی
تقویم، تاریخ --/--/--۱۳را نشان می دهد. شب شده، هوا تاریک است. احساس عجیبی دارم، امروز کمی ناخوش هستم، بعد از ناهار کمی چرت زدم خواب بدی دیدم. این خواب را چند سال پیش نیز دیده بودم. خواب بدی که بیشتر شبیه کابوس بود.
به گمانم قرار است که که خبر ناخوشایندی به من برسد.
خود را آماده می کنم اما چه خبری؟! دیگر طاقت ندارم! خدایا چه شده که این اندازه نگرانم؟
مدتهاست از پدر و مادر خبر ندارم، نکند اتفاقی افتاده، نه! این چه فکریست که می کنم بهتر است صدقه بدهم. سراغ جیب شلوارم می روم تا پول بردارم که ناگهان صدای تلفن آمد. تغییر مسیر دادم به سمت تلفن.
چه کسی می تواند باشد؟ پدر، مادر، دوستان و یا ... .
گوشی را برداشتم:
- سلام؛ بفرمائید
- سکوت
- الو؛ بفرمائید
- سکوت
- الو، الو ...
گوشی تلفن را می گذارم، بیشتر می ترسم! کیست؟ چرا صحبت نکرد؟
" ساعت ۲۱:۰۹َ "
به یاد سالهای گذشته در خانه پدری. من و اعضای خانواده در کنار هم ، یاد بازی های کودکانه!
کمی جلوتر :
یاد دبستان، یاد دبیرستان، یاد دوران جوانی، یاد روز ازدواج.
ناگهان فکرم به سراغ «مریم» رفت. راستی «مریم» کجاست؟! چند ساعتی می شود که او را ندیده ام. دنبالش گشتم اما انگار که از خانه بیرون رفته است.
" ساعت ۲۲:۱۰َ "
به یاد خواب بعد از ظهر افتاده ام، راستی چه تعبیری در آن نهفته بود. به سراغ تلفن می روم و به پدر زنگ می زنم اما کسی جواب نمی دهد، خدایا من می ترسم. نکند اتفاقی افتاده باشد!
ای خدا کِی امروز پایان می یابد؟ کی فردا فرا می رسد و از دست این روز بد رهایی می یابم؟
ناگهان صدایی می آید!
- هیچگاه!
- به طرف صدا می نگرم
- تو کیستی؟! چطور وارد خانه شدی؟ با اجازه کی؟
- اجازه نیاز نیست! «عزرائیل» هستم عزیزم!
" ساعت ۷:۱۹َ "
... و قبرستان "تازه آباد" رشت!
روح الله قمری - ۱۳۸۴
:http://hami85.blogfa.com/