خاطرات ـ شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)
سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۸۷، ۱۰:۴۶ ق.ظ
هی می رفت و می آمد. برای رفتن به خانه دو دل بود. یادش رفته بود نان بگیرد. بهش گفتم: «سهمیه امروز یه دونه نان و ماست پاکتیه، همینو بردار و برو.» گفت: «اینو دادن این جا بخورم، نمی دونم زنم می تونه بخوره یا نه.» گفتم: « این سهم توست. می تونی دور بریزی یا بخوری»
یکی دوبار رفت و آمد. آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت.
۸۷/۰۲/۰۳
به پایگاه دل تپنده ایران بزرگ سر بزنید: