ساعت دو سه نصفه شب بود. کالک را گذاشت و گفت: تا صبح آماده اش کنید. کمی مکث کرد و پرسید: چیزی برای خوردن دارید؟ گوشه سنگر کمی نان خشک بود. همان ها را آب زد و خورد.