خاطرات شهدا ـ کوله پشتی و پیراهن تکه تکه!
حدود هفت هشت سال پیش بود
حوالی طلائیه بچه های تفحص چند تا شهید رو تازه پیدا کرده بودن و داشتند آنها را به طرف یادمان می آوردند پاره های پیرهن و کوله پشتی شهدا هم همراهشون بود؛
... می خواست از همونجا با چادر بره بیرون |
از قضا یه کاروانی اومده بود که تیپ و ظاهر خوبی نداشتن، دختر بودن یه چندتایی شون یه جا جمع بودن و داشتن با وضعیت نامناسبی میگفتن و میخندیدن که در مسیر حرکت بچه های تفحص قرار داشتند.
نمیدونم چی شد، انگار اون بچه ها ناراحت شدن یا دلشون شکست یا هر چی که یکی شون کوله پشتی و پیرهن تفحص شده رو انداخت به سمت یکی از انها و با لحنی خون به دل گفت اینا برای شما رفتن، اینم باقی مونده شون ...
نمی دونم چی شد اون خانوم ترسید، شوکه شد، یا هر چی، شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن و دویدن؛ غائله ای شد ...
خلاصه گرفتن و نشوندنش ...
... و آبی،
... و دعوت به آرامشی!
شنیدم که خواسته بود همونجا براش چادر پیدا کنن ...
می خواست از همونجا با چادر بره بیرون ...
منبع: وبلاگ "من چادرم را دوست دارم"
سـالــ نــو مبــارکــ ،
وبلاگتـ حـرفـ نـداره ،
ممنــون میشـم بـه وب منـ همـ سر بـزنـی
و نظـرتـ رو درمـوردش بـگیـ .