افق روشن

لازمه انتقال فرهنگ، وجود ارتباط است

افق روشن

لازمه انتقال فرهنگ، وجود ارتباط است

۶ مطلب با موضوع «سبک زندگی» ثبت شده است

شما لب چهارراه ایستادی. یک دختر زیبا، یک خانم زیبا پشت فرمان است. یک چند ثانیه ای یک نگاه به این میکنی. عجب تکه ای است! شد... نگاهش کردی. آنوقت ازدواجت شش ماه عقب می افتد. هی میروی، نمی شود.
می گوید: به خاطر اینکه باقلوا خوردی، از بشقاب پلو محروم شدی. «کم من لقمة من اکلاتی» امیرالمؤمنین فرمود: گاهی یک لقمه جلوی اشتها را می گیرد. شما یک باقلوا را بخوری، اشتهایت نصف می شود....

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۳ ، ۱۰:۱۹
روح اله قمری

میل خود را حق خود ندانیم.
شهین خانم و مهین خانم توی خیابون به هم رسیدن، بعد از کلی احوالپرسی و چاق سلامتی، شهین خانم پرسید: راستی از دخترت چه خبر؟
دوسالی باید باشه که ازدواج کرده، از زندگیش راضیه؟ بچه دار شد؟
مهین خانم یه بادی به غب غب انداخت و گفت:
آره جونم، این پسره، شوهرش، مثل پروانه دور سرش می‌چرخه، اون سال اول عروسی که دایم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۳:۴۵
روح اله قمری

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.

اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره

 

گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا، این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!

 داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی.

حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم.

 

اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.

 سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد.

 مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.

گفتم نفهمیدی کی بود؟

 گفت من اصلا جلو نرفتم.

دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود.

یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم.

دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی؟!
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه.
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر، و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۳ ، ۱۳:۵۱
روح اله قمری

دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه عصر نشده ، گفت: « بابا! من حوصله ام سر رفته»

گفتم: « چی کار کنم بابا ؟»

گفت: « منو ببر سپاه ، بچه هارو ببینم .»

بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد ، گفت: «من اهوازم . بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۸۵ ، ۲۲:۲۱
روح اله قمری

 رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم. بهم گفت: «زندگی ای که من می کنم سخته ها» گفتم: « قبول» برای همه کاراش برنامه داشت؛ خیلی هم منظم و سخت گیر.غذا خیلی کم می خورد. مطالعه خیلی می کرد. خیلی وقت ها می شد روزه می گرفت. معمولا همان روزهایی هم که روزه بود می رفت کوه. به یاد ندارم روزی بوده باشد که دونفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاه گرفته باشیم. همیشه یک غذا می گرفتیم، دو نفری می خوردیم .خیل وقت ها می شد نان خالی می خوردیم.

شده بود سرتاسر زمستان ، آن هم توی تبریز ، یک لیتر نفت هم توی خانه مان نباشد.کف خانه مان هم نم داشت، برای این که اذیتمان نمکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستین می انداختیم زمین.

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۸۴ ، ۲۲:۵۴
روح اله قمری

 سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز بهم نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بودم گوشه خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست می کرد و ازم مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند: «مهدی باکری»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۸۴ ، ۲۲:۳۰
روح اله قمری